ضمن عرض سلام و احترام
بسیار سپاسگذاریم که به خانواده بزرگ ما پیوستید
برای اطلاع رسانی بهتر شما همراهان گرامی بوسیله ایمیل شما را مطلع خواهیم کرد
موفقیت در دنیای بیرون با موفقیت در دنیای درون شروع میشود
798 بازدید پنج شنبه 14 شهریور 1398
تصمیم بگیرید در لحظه زندگی کنید. بگذارید امروز روز تعیینکننده شما باشد؛ روزی که یکبار برای همیشه تصمیم میگیرید تا روی آنچه که واقعاً برایتان مهم است، متمرکز شوید. در این مقاله جذاب، داستانی بسیار زیبا و تأثیرگذار نوشتهایم تا شما را همچون نسیم ملایم صبحگاهی به سفری هیجانانگیز ببرد، سفری به اعماق لحظهی حال.
در سالهای بسیار دور، پسری در دهکدهای کوچک زندگی میکرد و خانواده، معلمان و دوستانش او را دوست داشتند؛ اما او نقطهضعفی داشت. آن پسر هرگز در لحظه زندگی نمیکرد. او یاد نگرفته بود تا از روند زندگی لذت ببرد. وقتی در مدرسه بود، آرزو میکرد تا در حیاط مدرسه بازی کند. وقتی در حیاط مدرسه بازی میکرد، آرزو داشت تا تابستان، فرا میرسید و تعطیلات شروع میشد. او مدام رؤیا پردازی میکرد و هرگز از لحظات خاص روزهایش لذت نمیبرد. روزی، پسر به جنگل کنار منزل شان رفت تا کمی پیادهروی کند. پس از مدتی خسته شد و تصمیم گرفت روی چمن آن جا کمی بخوابد. پس از چند دقیقه خواب عمیق، صدایی را شنید که اسم او را صدا میزد. آن صدا از بالای سرش میآمد. وقتی به آرامی چشمانش را باز کرد، از دیدن زنی شگفتانگیز در بالای سرش متعجب شد. آن پیرزن در دستان پُرچین و چروک خود، توپ جادویی کوچکی داشت که در وسط آن سوراخی بود و از آن سوراخ، نخ طلایی و درازی رد شده بود.
پیرزن گفت: «این نخ زندگی تو است. اگر کمی آن را بکشی، در چند لحظه روزها سپری میشود؛ و اگر با تمام قدرتت بکشی، ماهها و حتی سالهای زندگیات در چند لحظه سپری میشوند.» پسر از شنیدن آن حرفها هیجان زده بود. پسر از پیرزن خواست تا توپ و نخ را به او بدهد. پیرزن خیلی سریع دستش را به سمت او دراز کرد و توپ و نخ جادویی را به او داد. روز بعد، پسر در کلاس نشسته بود و احساس خستگی و بیقراری میکرد. ناگهان آن توپ و نخ جادویی را به یاد آورد. وقتی کمی از آن نخ را کشید، خیلی زود دید که در خانه خودشان است و دارد در باغ بازی میکند. پسر متوجه قدرت جادویی آن توپ و نخ شده بود، دیگر نمیخواست پسربچه مدرسهای باشد و میخواست هر چه زودتر نوجوانی باشد که تمام هیجانهای آن دوره زندگی را تجربه کند؛ بنابراین دوباره آن نخ جادویی را کشید. ناگهان دید به نوجوانی تبدیل شده است؛ اما او هنوز راضی نبود. او هرگز یاد نگرفته بود تا از لحظهای که در آن قرار دارد، لذت ببرد و شگفتیهای سادهی تمام مراحل زندگیاش را کشف کند.
مقاله از تحملناپذیر تا توقفناپذیر را از دست ندهید
پسر میخواست بزرگسال شود و دوباره نخ را کشید و سالهای زیادی در یک لحظه سپری شد. او خودش را دید که حالا مردی میانسال شده است. پسر ازدواجکرده و همسر و فرزندان زیادی داشت؛ اما او متوجه چیز دیگری نیز شد. موهای کاملاً سیاه او، حالا خاکستری شده بودند. پسر دید که مادرش که بسیار او را دوست داشت، حالا پیرزنی پیر و ناتوان است. با این حال، پسر باز هم نتوانست در حال زندگی کند؛ بنابراین دوباره نخ جادویی را کشید و انتظار تغییرات دیگری داشت. او حالا نود سال داشت. موهای سرش کاملاً سفید شده بود و همسر جوانش پیرزنی سالخورده شده بود که چند سال قبل از دنیا رفته بود. فرزندانش همه بزرگشده و به دنبال زندگی خودشان رفته بودند. پسر برای اولین بار در زندگیاش متوجه شد که هرگز پذیرای شگفتیهای زندگی نبوده است. او هرگز با فرزندانش به ماهیگیری نرفته بود. او هیچوقت گُلی نکاشته بود و هرگز آن کتابهای بسیار خوب مورد علاقه مادرش را نخوانده بود.
او همواره در زندگیاش عجله و شتاب داشت و هرگز خوبیهای مسیر زندگیاش را ندیده بود. پسر بسیار غمگین بود. او تصمیم گرفت به جنگل برود. همان جنگلی که در کودکی به آن جا میرفت تا کمی آرام شود و حالش بهتر شود. وقتی وارد آن جنگل شد، آن نهالهای کوچک دوران کودکیاش به درختان بلوط بزرگی تبدیل شده بود. آن باغ نیز به بهشتی طبیعی و بسیار زیبا تبدیل شده بود. روی چمن آن جا خوابید و به خواب عمیقی فرورفت. تنها پس از چند دقیقه، صدایی را شنید که اسم او را صدا میزد. چشمهایش را باز کرد و با کمال تعجب همان پیرزن را دید که سالها قبل آن توپ و نخ جادویی را به او داده بود. پیرزن از او پرسید: «آیا از این هدیه خاص لذت بردی؟»
بگذارید امروز روز تعیینکننده شما باشد؛ روزی که یک بار برای همیشه تصمیم میگیرید تا روی آنچه که واقعاً برایتان مهم است، متمرکز شوید. تصمیم بگیرید تا زمان بیشتری را برای پُرمعنا کردن زندگیتان اختصاص دهید.
پسر با صداقت جواب داد: «در ابتدا بله، اما الان از آن اصلا خوشم نمی آید. تمام زندگی ام در برابر چشمانم سپری شدند و من شانسی برای لذت بردن از آنها را نداشتم. بی شک در این سال ها من لحظات خوب و بدی را سپری کرده ام، اما شانسی برای تجربه کردن هیچ کدام از آنها را نداشته ام. در درونم احساس تُهی بودن میکنم. من نعمت زندگی را از دست داده ام.» پیرزن گفت: «تو بسیار ناسپاس هستی. با این حال آخرین آرزوی تو را برآورده میکنم.» پسر یک لحظه فکر کرد و خیلی سریع گفت: «دوست دارم دوباره به دوران دانش آموزی بازگردم و دوباره از اول زندگی کنم.» آرزوی خود را گفت و دوباره به خواب عمیقی فرورفت. دوباره صدایی را شنید که اسم او را صدا می زند. با خودش گفت: «این دفعه دیگر کیست؟»
وقتی چشمانش را باز کرد، مادرش را دید که کنار تخت خواب او ایستاده است. مادرش حالا دوباره جوان، سالم و شاداب بود. پسر متوجه شد که آن پیرزن داخل جنگل، آرزوی او را برآورده کرده است و او را دوباره به زندگی قبلی خود بازگردانده بود. لازم به گفتن نیست که پسر خیلی سریع از رختخواب خود بیرون آمد و زندگی که آرزویش را داشت شروع کرد. او یک زندگی بسیار خوب داشت و زندگیاش سرشار از شادی، پیروزی و موفقیت بود. تمام این اتفاقات خوب و خوش، زمانی شروع شد که او زمان ارزشمند حالِ خود را فدای آینده نکرد و تصمیم گرفت در لحظه زندگی کند.
ما همه برای انجام مأموریتی خاص به این دنیا آمدهایم. روی مأموریت خاص خودتان فکر کنید و ببینید چگونه میتوانید به خودتان و دیگران خدمت کنید.
متأسفانه این تنها داستان و یک افسانه است. ما در دنیای واقعی، هرگز نمیتوانیم شانس مجدد اینچنینی داشته باشیم. پیش از آن که دیر شود، باید بدانید امروز این شانس را دارید تا در برابر هدیه و نعمت زندگی بیدار شوید. بگذارید امروز روز تعیینکننده شما باشد؛ روزی که یک بار برای همیشه تصمیم میگیرید تا روی آنچه که واقعاً برایتان مهم است، متمرکز شوید. تصمیم بگیرید تا زمان بیشتری را برای پُرمعنا کردن زندگیتان اختصاص دهید. برای لحظات خاص زندگی و قدرت آنها احترام قائل شوید. کارهایی را انجام دهید که همیشه آرزوی انجام آنها را داشتید. از کوهی که همیشه آرزوی بالا رفتن از آن را داشتید، صعود کنید و نواختن سازی را یاد بگیرید. زیر باران برقصید و کسبوکار جدیدی برای خودتان داشته باشید. یاد بگیرید تا موسیقی را دوست داشته باشید. زبان جدیدی را یاد بگیرید و آتش دوران کودکیتان را دوباره در وجودتان شعلهور کنید. خوشبختی را فدای موفقیتهای مالی نکنید. باید از زندگی لذت ببرید. به روحتان احترام بگذارید و از آن مراقبت کنید.
تمام این اتفاقات خوب و خوش، زمانی شروع شد که او زمان ارزشمند حالِ خود را فدای آینده نکرد و تصمیم گرفت در لحظه زندگی کند.
ما همه برای انجام مأموریتی خاص به این دنیا آمدهایم. روی مأموریت خاص خودتان فکر کنید و ببینید چگونه میتوانید به خودتان و دیگران خدمت کنید. همین امروز جرقه زندگیتان را روشن کنید و بگذارید کاملاً بدرخشد. تمام تلاشتان را انجام دهید تا بهترین خودتان باشید. زندگی با گذاشتن روزها روی روزها ساخته میشود. پیروزیهای کوچک به پیروزیهای بزرگ میانجامد. تغییرات و پیشرفتهای کوچک، عادتهای مثبتی را در شما ایجاد میکند. عادتهای مثبت باعث به وجود آمدن نتایج مثبتی در زندگیتان میشوند؛ و این نتایج الهامبخش شما برای تغییرات شخصی بزرگتری خواهند بود. هر روز به گونهای زندگی کنید که گویی آخرین روز زندگیتان است. از همین امروز شروع کنید. بیشتر یاد بگیرید، بیشتر بخندید و کاری را که عاشق آن هستید انجام دهید.
این مقاله بخشی از کتاب الکترونیکی شش اصل برای داشتن یک زندگی خارقالعاده میباشد که در آن تکنیکها و اصولی کاربردی برای اینکه بتوانید آرزوهای خودتان را تحقق بخشید و به جایگاه واقعی خودتان در زندگی دست یابید، نوشته شده است. تمام این اصول و تکنیکها کاملا کاربردی و تأثیرگذار هستند به این دلیل که توسط انسانهای موفق زیادی همچون آنتونی رابینز، برایان تریسی، جول اوستین و ...، امتحان شده و درستی آن ها اثبات شده است. برای تهیه کتاب کامل لطفا بر عکس زیر کلیک کنید.
مقاله خیلی قشنگی بود.واقعا تحت تأثیر قرار گرفتم. سعی میکنم همیشه در لحظه زندگی کنم. آقای حرفه دوست لطفا مطالب بیشتری در این مورد بزارید. مرسی
سلام خانم زهرا خوشحالم که این مقاله براتون مفید بود. قطعا مقالات دیگری در مورد زندگی در لحظه قرار خواهیم داد.
سلام خانم زهرا
خوشحالم که این مقاله براتون مفید بود.
قطعا مقالات دیگری در مورد زندگی در لحظه قرار خواهیم داد.