ضمن عرض سلام و احترام
بسیار سپاسگذاریم که به خانواده بزرگ ما پیوستید
برای اطلاع رسانی بهتر شما همراهان گرامی بوسیله ایمیل شما را مطلع خواهیم کرد
رمز پیشی گرفتن این است که شروع کنید
1631 بازدید شنبه 15 آبان 1400
داستان رابرت بروس اسکاتلندی را بخوانید. داستانی واقعی که هفتصد سال پیش در زمان پادشاهی انگلستان بر اسکاتلند رخ داده است. پادشاه انگلستان فرد ظالم و خونخواری بود که سالها به طور وحشیانهای بر اسکاتلند ستم میراند؛ وی در سال ۱۳۰۶، شاه اسکاتلند شد و اولویت اول خود را آزادی کشورش قرار داد. او لشکری را جمعآوری و بر ضد انگلستان اعلان جنگ کرد. متأسفانه ارتش انگلیس به دلیل تعداد نیروهای بیشتر و سلاحهای پیشرفتهتر، پیروز شد.
رابرت بروس فرار کرد و به غاری پناه برد. فضای غار سرد و مرطوب بود. خستگی و خونریزی زخمی که در جنگ برداشته بود احساس ناامیدی را در او تشدید میکرد. احساس شرم میکرد و فکر کرد که کشورش را ترک کند و دیگر باز نگردد.
همانطور که دراز کشیده بود، عنکبوتی توجهش را جلب کرد که برای ساختن تار خود روی دیوارهای غار سخت میکوشید؛ کاری که به نظر بسیار دشوار میرسید. عنکبوت از یک سوی دیوار به سوی دیگر رشتهای از تار خود را پرتاب میکرد، سپس همین عمل را از جهات مختلف انجام میداد.
در حین تلاش عنکبوت بادی از دهانه غار به داخل میوزید و تار ساختهشده او را پاره و عنکبوت را به گوشهای پرتاب میکرد. اما عنکبوت دست از تلاش برنمیداشت. به محض اینکه باد فروکش میکرد، دوباره روی دیوار میرفت و کار خود را از سر میگرفت.
بارها و بارها باد تار و پود رستهشده عنکبوت را از هم درید و عنکبوت دوباره برخاست و کار خود را از ابتدا شروع کرد. به تدریج از شدت باد کاسته شد و عنکبوت توانست پایههای کار خود را طوری محکم بسازد که دیگر باد نتواند پارهاش کند؛ وقتی باد دوباره شدت گرفت، دیگر شبکههای تنیدهشده عنکبوت به قدری قدرت یافته بود که دیگر پاره نشد و توانست کار خود را به انتها برساند.
رابرت بروس از مقاومت و پایداری عنکبوت حیرتزده شده بود. فکر کرد: «اگر این موجود کوچک به رغم مشکلاتی که با آن روبرو شد، توانست کار خود را به انتها برساند، پس من هم میتوانم.»
عنکبوت برای او به یک نماد تبدیل شد و از تجربه به دست آمده در غار، شعاری را مطرح کرد: «وقتی در شروع به موفقیت دست نیافتید، دوباره و دوباره تلاش کنید.» پس از بهبود یافتن زخمهایش دوباره به جمعآوری ارتش دست زد و هشت سال با انگلستان جنگید تا سرانجام توانست آنها را در سال ۱۳۱۴ شکست دهد.
[برگرفته از کتاب تله شادمانی– اثر دکتر راس هریس]
«فلچ نازنینم، چیزی را که چشمانت به تو میگویند باور مکن. تمامی چیزی را که به تو مینمایانند، بندهایی بر بال و پر تواند. با چشم خرد بنگر، چیزی را که فراگرفتهای دریاب، و آنزمان خواهی توانست راه به پروازدرآمدن را بشناسی.»
سوسوی نور رنگپریده، رنگ باخت. جوناتان مرغ دریایی در تهی آسمان ناپیدا شد.
اندک زمانی بعد، فلچر مرغ دریایی به آسمان پر کشید، و با گروه تازه طرد شدهی شاگردانی که شیفته نخستین درس خود بودند، رویارو شد.
شمرده و آرام گفت، «برای آغاز کردن، باید دریابید که هر مرغ دریایی پنداری بیکران از آزادی است، تصویری از مرغ دریایی بزرگ و سراسر بدن شمایان، از نوک این بال تا نوک آن بال، چیزی فراتر از اندیشهتان نیست.»
[برگرفته از کتاب جاناتان مرغ دریایی– اثر ریچارد باخ]
سالها پیش در دهکدهای کوچک، جایی بود به اسم «خانه هزار آیینه». روزی یک سگ کوچک تصمیم گرفت به آنجا برود. او با رسیدن به آن خانه، با خوشحالی از پلهها بالا رفت تا به آستانه در رسید. با گوشهایی سیخ شده و دمی جنبان از لای در نگاهی به داخل انداخت و در کمال تعجب هزار سگ دیگر با گوشهای سیخ و دمی جنبان دید.
سگ کوچک خندهاش گرفت و دوباره هزار خنده گرم و دوستانه دید. او هنگام ترک آن خانه با خود گفت: عجب خانه فوقالعادهای! از این پس همیشه به اینجا خواهم آمد.»
چندی بعد، سگ کوچک دیگری که به اندازه سگ اول شادمان نبود به دیدن آن خانه رفت. او با رسیدن به آنجا، آرام از پلهها بالا رفت و با سری پایین از در به داخل نگریست. او با دیدن هزار سگ نامهربان که به او زل زده بودند، غرید و از غرش هزار سگ عصبانی، ترسید. پس به سرعت از پلهها پایین آمد و با خود گفت: «دیگر به این خانه وحشت پا نمیگذارم.»
دیگران در زندگی آیینه شمایند. وقتی بیسبب شادمان باشید، دنیا نیز این شادمانی را به رُختان خواهد کشید.
[برگرفته از کتاب شادمانی بیسبب– اثر مارسی شیمفت]
گویند در کشور ژاپن، مرد میلیونری زندگی میکرد که از دردِ چشم، خواب نداشت. او برای مداوای بیماریاش، انواع داروها را استفاده کرده بود اما، نتیجه چندانی نگرفته بود. سرانجام، به راهبی شناخته شده و معروف مراجعه کرد. راهب پس از معاینه، به او پیشنهاد داد که تا مدتی به هیچ رنگ دیگری به جز رنگ سبز نگاه نکند.
این مرد پس از بازگشت از نزد راهب، به مستخدمینش دستور داد تا با خرید بشکههای رنگ سبز، تمام درب و دیوارهای منزل را با رنگ سبز بپوشانند. اسباب و وسایل منزل را هم تعویض کرد و سبزرنگ خرید. همچنین، رنگ لباس خودش، افراد خانواده و مستخدمینش و حتی رنگ اتومبیل و هر آنچه را که وجود داشت، به رنگ سبز تغییر داد، و البته چشم دردش نیز تسکین یافت.
پس از مدتی، مرد میلیونر، راهب را به منزلش دعوت کرد تا از او تشکر کند. راهب، با لباس نارنجی قصد ورود به منزل وی را داشت، ولی با تذکر مستخدمین، خرقهاش را با لباس سبزرنگی تعویض کرد. پس از ورود، از بیمارش پرسید که آیا چشم دردش تسکین یافته است؟
مرد ثروتمند، پس از تشکر گفت: «بله، ولی این گرانترین مداوایی بود که تاکنون داشتهام!»
راهب با تعجب گفت: «برعکس، این ارزانترین نسخهای بود که تا بهحال تجویز کردهام. برای مداوای چشم دردتان، فقط کافی بود عینکی با شیشه سبز خریداری میکردید، و دیگر نیازی به این همه هزینه نبود! شما نمیتوانید تمام دنیا را تغییر دهید، باید نوع نگاهتان را تغییر دهید تا دنیا را به کام خویش درآورید.»
[برگرفته از کتاب پنج قطعه اصلی از پازل زندگی– اثر جیم ران]
وقتی بیست و پنج سال پیش، کیمیاگر در سرزمین مادری من، برزیل منتشر شد، کسی به آن توجه نکرد. کتابفروشی در شمال شرقی کشور به من گفت که تنها یک نفر در هفته اول انتشار کتاب، آن را خریداری کرده است. شش ماه طول کشید تا این کتابفروش توانست نسخه دیگری را بفروشد – دقیقا به همان کسی که نسخه اول را خریده بود! و خدا میداند که فروش نسخه سوم چقدر طول کشید.
تا پایان سال همه میدانستیم که کیمیاگر جواب نداده است. ناشر اصلیام تصمیم گرفت قرارداد کتاب را فسخ کند. آنها به من گفتند که کتاب را بردار و برو. چهل و یک سال داشتم و ناامید بودم. اما هرگز ایمانم را به این کتاب از دست ندادم و هرگز در آرمانم دچار تزلزل نشدم. چرا؟ چون خودم بودم در این کتاب، تمام من، قلب و روحم. من داشتم استعاره خودم را زندگی میکردم. مردی سفری را شروع میکند؛ رؤیای مکانی زیبا و جادویی در سر دارد؛ دنبال یک گنج ناشناخته میگردد. در پایان سفر این مرد میفهمد که در تمام این مدت گنج همراه خودش بوده است.
من داشتم افسانه شخصی خودم را دنبال میکردم و گنج من توانایی نوشتن بود. میخواستم این گنج را با دنیا به اشتراک بگذارم. به ناشرهای دیگر مراجعه کردم. یکی من را قبول کرد؛ این ناشر به من ایمان داشت و کتابم را چاپ کرد و قبول کرد که به کیمیاگر شانس دیگری بدهد. به مرور و از طریق تبلیغ دهان به دهان، فروش کتاب شروع شد – سه هزار، شش هزار، ده هزار – کتاب به کتاب، به مرور در تمام طول سال.
مسیر با ایمان داشتن به خود شروع میشود و این ایمان ریشه در شجاعت دارد؛ شجاعت اینکه خود را وادار به کاری کنیم.
[برگرفته از کتاب کیمیاگر– اثر پائولو کوئیلو]
اس.بی.فولر یکی از هفت فرزند یک کشاورز سیاه پوست بود که در لوییزیانا روی زمینهای استیجاری کار میکرد. او از پنج سالگی شروع به کار کرده بود و در نُه سالگی قاطرها را میراند. البته این مسئله عجیب نبود، چرا که فرزندان بیشتر اینگونه کشاورزان از بچگی شروع به کار میکردند. این خانوادهها فقر را سرنوشت خود میدانستند و چیز بیشتری نمیخواستند. فولر جوان از یک نظر با بقیه فرق داشت. او مادری نمونه داشت که زندگی بخور و نمیر را نمیپذیرفت، هرچند جز آن چیزی ندیده بود. او میدانست باید اشکالی در کار باشد، چرا که در دنیای پُر از شادی و نعمت، خانوادهی او به سختی روزگار میگذراندند. او همیشه از آرزوهایش برای پسرش میگفت. او همواره میگفت: «اس.بی ما نباید فقیر باشیم. هرگز نشنوم بگویی این خواست خداست. ما فقیریم ولی این خواست خدا نیست. ما فقیریم چون پدرت هرگز نخواسته پولدار باشد. هیچ کس در خانوادهی ما هرگز نخواسته تغییر کند.»
[برگرفته از کتاب موفقیت نامحدود در ۲۲ روز– اثر ناپلئون هیل و دکتر کلمنت استون]
ادامه داستان اس.بی.فولر را بخوانید
شجاعت توانایی انجام کارهایی است که سخت، ترسناک و غیرقطعی به نظر میرسند. این توانایی مختص عدهای افراد برگزیده نیست. شجاعت ذاتی است. در درون همه ما وجود دارد. و منتظر شماست که آن را کشف کنید. یک لحظه شجاعت میتواند روزتان را تغییر دهد. یک روز میتواند زندگیتان را عوض کند و یک زندگی میتواند تمام دنیا را تغییر دهد. شجاعت خود را کشف کنید تا بتوانید هر رؤیایی را محقق ساخته و تجربه کنید. بلی، حتی تغییر دنیا.
[برگرفته از کتاب قانون پنج ثانیه – اثر مل رابینز]
برونی ویر، پرستار یکی از بیمارستانهای استرالیا که مخصوص نگهداری از بیماران در شرف مرگ بوده است، براساس گفتههای بیماران در آخرین لحظات عمر، عمدهترین تأسفهای آنان را جمعآوری و دستهبندی کرده است:
۱. کاش جرأت داشتم تا در زندگی با خودم روراست باشم و آنطور که دوست داشتم زندگی کنم، نه آنطور که دیگران از من توقع داشتند.
۲. کاش اینقدر کار نمیکردم.
۳. کاش جرأت داشتم تا احساساتم را به دیگران بگویم.
۴. کاش با دوستانم وقت بیشتری سپری میکردم.
۵. کاش به خودم خیلی سخت نمیگرفتم و زندگی شادتری داشتم.
حال که سالم و قدرتمند هستیم طوری زندگی کنیم که در روزهای پایانی زندگی افسوس نخوریم!
[برگرفته از کتاب افزایش عملکرد – اثر ژان بقوسیان]
هنرمند گفت: «خواب عجیبی دیدم. در خواب، من یک بچه بودم که در مدرسه بود. و هر روز تظاهر میکردم که دو شخصیت دارم: یک غول و یک دزد دریایی. تمام روز، احساس میکردم قدرت یک غول و رفتار قانونشکنانه یک دزد دریایی را دارم. به معلمم گفتم که این شخصیتها را دارم و در خانه نیز، همین موضوع را به والدینم گفتم. معلمهایم به من خندیدند و من را مسخره کردند و از من خواستند واقعبینتر باشم. از من خواستند مانند بقیه بچهها باشم و تمام خوابهای مسخرهام را فراموش کنم.
والدینم هم مانند معلمهایم رفتار کردند. به من گفتند که غول نیستم و اینکه به طور قطع، یک دزد دریایی نیستم. به من گفتند که تنها یک پسربچه هستم. به من گفتند اگر تصوراتم محدود نکنم، خلاقیتم را سرکوب و فانتزیهایم را تمام نکنم، من را تنبیه میکنند.
من همان کاری را کردم که آنها از من خواستند. تسلیم حرفهایشان شدم. من نگرش بزرگسالها را قبول کردم. به جای بزرگی، خودم را کوچک کردم تا بتوانم پسر خوبی باشم. مانند بسیاری از افراد که هر روز امیدها، موهبتها و نیروهایشان را سرکوب میکنند تا مانند بقیه افراد شوند، من هم همین کار را انجام دادم. دارم متوجه میشوم که چقدر مغز ما را شستشو دادهاند تا از هوش و نبوغمان دور باشیم.»
هنرمند ادامه داد: «خودم را تغییر دادم تا در سیستم سازگار شوم. کمکم به یک دنبالهرو تبدیل شدم. دیگر باور نمیکردم که قدرت یک غول و ماجراجویی یک دزد دریایی را دارم. من هم مانند سایر افراد، دنبالهروی جامعه شدم. سرانجام به فردی تبدیل شدم که پولهایش را خرج میکرد، درحالیکه پول کافی نداشت، چیزهایی را میخرید تا سایر افراد را تحت تأثیر قرار دهد، درحالیکه نیازی به آنها نداشت.
در خوابم، من دفتردار شدم. ازدواج کردم و تشکیل خانواده دادم. در خانه کوچکی زندگی میکردم و اتومبیل خوبی داشتم. زندگی نسبتا زیبا و چند دوست خیلی خوب داشتم. کار میکردم و کرایه و صورتحسابهایم را پرداخت میکردم. اما تمام روزهایم شبیه هم بودند. خاکستری و کسل کننده. وقتی بچههایم بزرگتر شدند، از خانه رفتند تا مستقل شوند. پیرتر شدم و انرژیام کمتر شد و متأسفانه در خوابم، همسرم از دنیا رفت. همینطور که سنم بیشتر میشد، بینایی، شنوایی و حافظهام بسیار ضعیفتر شدند.
و وقتی خیلی پیر شدم، دیگر نمیدانستم کجا زندگی میکنم. اسمم را به یاد نمیآوردم و اصلا نمیدانستم در جامعه، چه کسی بودم. اما کمکم به یاد آوردم که واقعا چه کسی بودم...
یک غول و یک دزد دریایی!»
این خوابم به من یاد داد که دیگر نمیتوانم انجام کارهای شگفتانگیز را به تعویق بیندازم. اینکه باید سلامتی، خوشحالی و اعتماد به نفسم را ارتقا دهم و نباید دیگر تعلل کنم.
[برگرفته از کتاب کلوب ۵ صبح - اثر رابین شارما]
وقتی دیگر در این دنیا نباشید، افرادی که شما را میشناسند چه چیزی در مورد شما خواهند گفت؟ شما طوری زندگی میکنید انگار عمری جاودان دارید. شما طوری وقتتان را هدر میدهید، گویی منبعی بیپایان از آن را دارید، در حالی که روزی را که برای کسی یا چیزی اختصاص میدهید، شاید آخرین روز عمرتان باشد.
[درباب کوتاهی زندگی - اثر سنکا]
زندگی مملو از لحظات دشوار است. ولی همیشه کسی وجود دارد که وضعیتش بدتر از شما باشد. اگر روز خود را با تأسفهای بیشمار پُر کنید، تأسف به خاطر رفتاری که با شما شده، گلایه از سهمتان در زندگی و سرزنش شرایط خودتان نسبت به دیگران یا محیط اطراف، در اینصورت زندگی برای شما طولانی و دشوار خواهد شد.
از سوی دیگر، اگر از برآورده کردن رؤیاهایتان دست نکشید و در برابر دشواریها بایستید، در اینصورت زندگی همان چیزی میشود که آن را میسازید و مطمئن باشید که میتوانید آن را عالی بسازید. هیچوقت هیچوقت زنگ را به نشانه تسلیم به صدا درنیاورید. همواره این را به یاد داشته باشید: «اگر کنار بکشید کلِ زندگیتان بابت این مسئله تأسف میخورید. کنار کشیدن، کارها را آسانتر نمیکند.»
[برگرفته از کتاب تختخوابت را مرتب کن – اثر ویلیام اچ مکریون]
من که لذت بردم. زندگی مملو از لحظات دشوار است. ولی همیشه کسی وجود دارد که وضعیتش بدتر از شما باشد. با توجه به اینکه خودم دارم شرایط سختی رو تجربه میکنم بنظرم این جالب بود برام. بازم ممنونم
خوشحالم که از محتوای مقاله خوشتون اومده :)
خوب بود مرسی
سپاس از شما :)
سلام. من از این مقاله خیلی خوشم اومد. چند نکته ازش یاد گرفتم و این یکی خوب بود برام: یاد گرفتم هیچوقت زنگ رو به نشانه تسلیم نزنم :)
از اینکه مقاله براتون مفید بود خوشحالم :)